bia2

عکس / ترفند / دیدنی / ...........

bia2

عکس / ترفند / دیدنی / ...........

فیلتر شکن توپ

 فیلتر شکن

               فیلتر شکن

                             فیلتر شکن توپ

 

                                                                       http://proxsox.info/ 

فیلتر شکن توپ

 فیلتر شکن

               فیلتر شکن

                             فیلتر شکن توپ

 

                                                                       http://proxsox.info/ 

فیلتر شکن توپ

 فیلتر شکن

               فیلتر شکن

                             فیلتر شکن توپ

 

                                                                       http://proxsox.info/ 

تابوت فراری به خانه باز میگردد !!!

 

یکی از عجیب ترین داستانهایی که من با ان سروکار داشتم ام اتفاقا از همه مستند تر و مد لل تر است داستان مرگ وزندگی چارلز گوگلان می باشد که در جزیره پرنس ادوارد واقع در ساحل شرقی کانادا به سال 1841 زاده شد او از یک خانواده فقیر ایرلندی بود و وقتی به سن مدرسه رسید همسایگانش برای فرستادن چارلز به انگلیس به جمع اوری اعانه در بین خودشان مشغول شدند او بالاخره با رتبه بالا موفق به فارغ التحصیل شدن گشت ولی در مقابل تعجب همگان اعلام کرد که میخواهد هنر پیشه تاتر شود خانواده کوگلان به پایمردی در تصمیماتشان معروف بودند و چارلز نیز از این قاعده مستثنی نبود وقتی والدینش به او گوشزد کردند که در صورت رها نکردن ارزوی هنر پیشگی اش از ورود به خانه پدری محروم خواهد شد چارلز که خود نیز یک کوگلان واقعی بود دوباره تصریح کرد که خللی در تصمیمش برای هنر پیشگی تئاتر وارد نشده است او در این حرفه که معمولا یکنفره و به عنوان فردی سریع النتقال و با هوش که دارای زبانی نیشدار در قالب طنز بود خوش درخشید کوگلان یک بار به ملاقات یک فال بین کولی رفت و از او شنید که در اوج شهرتش در یک شهر جنوبی امریکا بدرود حیات خواهد گفت ولی خاطر نشان کرد که وی تا به زادگاهش در جزیره پرنس ادوارد مراجعت نکند ارامشی نخواهد داشت . کوگلان غالبا این پیش بینی عجیب را برای دوستانش بازگو می کرد و ظاهرا بدین خاطر بود که تاثیر عمیقی رویش نهاده بود . در سال 1898 وقتی که نقش هملت را در شهر گالستون در ایالت تگزاس که یک ایالت جنوبی امریکاست بازی می کرد بطور غیر مترقبه ای در گذشت و در گورستان همان شهر نبز دفن شد دوروز بعد گردباد مهیبی که تمامی ان شهر بی پناه را زیر ورو کرده بود گورستان ماسه ای که او در ان به خاک سپرده شده بود را هم ویران کرد در این ماجرا تابوت محتوی جسد وی نیز ناپدید شد و اگر چه خانواده اش جایزه هنگفتی را برای یافتن ان پیشنهاد کردند ولی این تابوت پیدا نشد . در ماه اکتبر سال 1908 هشت سال و یک ماه پس از تند باد گالستون یک ماهیگیر ناشناس در جزیره پرس ادوارد صندوق بزرگی پوشیده از خزه و صدف را یافت که در نواحی کم عمق اب غوطه ور بود این صندوق محتوی تابوت و جنازه چارلز کوگلان بود که شامل پلاک نقره ایی که او با ان شناخته می شد هم بود او بالاخره به جزیره کوچک زادگاهش که سه هزار مایل از شهر محل دفنش فاصله داشت بازگشته بود درست همانطوری که ان فالگیر کولی چندین سال پیش از ان پیش بینی کرده بود ! چارلز کوگلان که توسط دریا به موطنش اورده شده بود سرانجام در گورستان جزیره در مجاورت کلیسایی که وی شصت و هفت سال پیش در ان غسل تمعید داده شده بود به خاک سپرده شد


 

 

 

                                 

                   نظر یادت نره                         

تو می دانی چقدر سخت است واژه انتظار برای دل کوچک عاشق من ؟

 

تو می دانی چندین جمعه است که آسمان اشکهایم را می شمارد ؟

 

تو می دانی در این هوای نم گرفته روزگار تا کی دلم باید از فراق تو بگیرد؟

 

تو می دانی در حسرت عطر نرگست چه شبهایی را با رویایت مست شدم ؟

 

مهدی جان این را بدان

 

خورشید تمام جمعه های من با نگاه  تو طلوع خواهد کرد

 

و ماه من در انتظار امدنت به غروب نشسته است

 

پس بیا که چشمهایم در انتظارت ابری ست

 

غایب همیشه حاضر

 

می دانم روزی خواهی آمد .....

ازدواج یعنی همین

شاگردی از استادش پرسید:« عشق چیست؟»

?

استاد در جواب گفت:« به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.»

?

شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

?

استاد پرسید:« چه آوردی؟»

?

و شاگرد با حسرت جواب داد:« هیچ! هر چه جلوتر رفتم، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.»

?

استاد گفت:« عشق یعنی همین!»

?

شاگرد پرسید:« پس ازدواج چیست؟»

?

استاد به سخن آمد که:« به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش باز هم نمی توانی به عقب برگردی!»

?

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:« به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.»

?

استاد باز گفت:« ازدواج هم یعنی همین!»

درخواست های من از خدا

از خدا خواستم دردهایم را التیام بخشد،


خداوند پاسخ گفت:


مخلوق خوب من! هر دردی را درمانی است و این تو هستی که باید درمان دردهایت را بجویی.


از خدا خواستم تا جسم فرزند ناتوانم را توانایی بخشد،


خداوند پاسخ گفت:


?آفریده من! ? آنچه که باید تکامل یابد تکامل روح است، جسمش تنها قالب گذراست.


از خداوند خواستم تا به من صبر عنایت کند،


خداوند پاسخ گفت:


بنده قدرتمند من! صبر حاصل سختی است، عطا شدنی نیست بلکه آموختنی است.


از خدا خواستم تا مرا شادی و شعف بخشد،


خداوند پاسخ گفت:


نازنینم! من به تو موهبت زیاد بخشیدم، شاد بودن با خود توست.


از خدا خواستم تا رنجم را کاستی دهد،


خداوند پاسخ گفت:


مخلوق صبورم! بهای رنج تو دوری از دنیا و نزدیکی به من است.


از خدا خواستم تا روحم را شکوفا سازد،


خداوند پاسخ گفت:


پرورش روح تو با تو، اما آراستن آن با من.


از خدا خواستم تا از لذایذ دنیا سرشارم سازد،


خداوند پاسخ گفت:


من به تو زندگی بخشیدم، بهره مندی از با تو.


از خدا خواستم تا راه عشق ورزیدن را به من بیاموزد،


خداوند پاسخ گفت:


اشرف مخلوقات من! بالاخره دریافتی که از من چه بخواهی.


به خاطر داشته باش که در مسیر عشق ورزیدن به من، به مقصد دوست داشتن دیگرن خواهی رسید.


شکلات تلخ

?چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

..مهم ترین عضو بدن..

یادم می آید که مادرم همیشه از من می پرسید:« به نظر تو مهم ترین عضو بدن کدام است؟» در طول همه این سال ها آن چه را که فکر می کردم درست باشد، می گفتم. در کودمی به نظرم می آمد که شنیدن، از همه چیز مهم تر است، پس گفتم:« گوش هایم». اما مادرم در پاسخ گفت:« بسیاری از مردم ناشنوا هستند و کماکان به زندگی خود ادامه می دهند.»


پس از گذشت چند سال، در ایام نوجوانی، هنگامی که کم کم با دنیای اطرافم آشنا می شدم و با نگاهی متفاوت به جهان می نگریستم، مادرم دوباره سوال خود را تکرار کرد و من که ناخودآگاه در مورد این مساله اندیشیده بودم گفتم:« چشم هایم». او رو به من کرد و گفت:« می بینم که خیلی خوب پیشرفت کرده ای و از این بابت بسیار خوشحالم. و لیکن پاسخت درست نیست، چه بسا افرادی که در عین نابینایی به درجات بالایی هم رسیده اند.»


در طول سال های متمادی، مادر چند بار پرسش خود را تکرار کرد. هر بار پاسخ منفی بود. البته او هر بار از پیشرفت من تعریف می کرد.


در عنفوان جوانی ام پدربزرگ از دنیا رفت و رفتن او همه را غمگین و گریان کرد، حتی پدرم گریه می کرد. آن روز را به خوبی به خاطر دارم چون دومین باری بود که می دیدم می گرید. وقتی که زمان آخرین وداع با پدربزرگ فرا رسید، مادر ناگهان به سوی من برگشت و گفت:« دلبندم، آیا متوجه شدی که مهم ترین عضو بدن کدام است؟» جدا غافلگیر شدم. اصلا فکر نمی کردم سوال خود را در چنین موقعیتی تکرار کند. راستش همیشه به نظرم می آمد که این سوال و جواب یک جور بازی بین من واوست. او شگفتی و حیرت را در چهره من خواند و گفت:« این پرسش از اهمیت خاصی برخوردار است و علم به آن، به تو کمک خواهد کرد زنده بودنت را زندگی کنی. امروز وقت آن رسیده است که این درس مهم را یاد بگیری.»


سپس طوری به من نگاه کرد که فقط یک مادر می تواند به فرزندش بنگرد. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:« مهم ترین عضو بدن شانه هایت است.»


متعجب پرسیدم:« آیا به خاطر آن است که سرم را روی بدنم نگه می دارد؟»


گفت:« نه، به این دلیل مهم ترین است که سر دوست یا عزیزی را در هنگام غصه و ناراحتی بر خود نگه می دارد و می تواند تکیه گاه دل اندوهگین یا بیماری باشد. پسرم، پسرم هر کسی در اوقاتی از عمر خود نیازمند شانه ای برای گریستن است. آرزو می کنم آن قدر دوست خوب در اطراف تو باشد که در هنگام نیاز شانه ای برای گریستن داشته باشی.»


از آن روز متوجه شدم همدردی با دیگران از همه چیز مهم تر است و تکبر و خودخواهی بدترین صفت

باید بیشتر تلاش کرد

گفتند: شکست یعنی یعنی تو یک انسان در هم شکسته ای!


گفت: نه! شکست یعنی من هنوز موفق نشده ام.


گفتند: شکست یعنی تو هیچ کار نکرده ای.


گفت: نه! شکست یعنی من هنوز چیزی یاد نگرفته ام.


گفتند: شکست یعنی تو یک آدم احمق بوده ای.


گفت: نه! شکست یعنی من به اندازه کافی جرات و جسارت نداشته ام.


گفتند: شکست یعنی تو دیگر به آن نمی رسی.


گفت: نه! شکست یعنی من باید از راهی دیگر به سوی هدفم حرکت کنم.


گفتند: شکست یعنی تو حقیر و نادان هستی.


گفت: شکست یعنی من هنوز کامل نیستم.


گفتند: شکست یعنی تو زندگیت را تلف کرده ای.


گفت: نه! شکست یعنی من بهانه ای برای شروع کردن دارم.


گفتند: شکست یعنی تو دیگر باید تسلیم شوی!


گفت: نه! شکست یعنی من باید بیشتر تلاش کنم.